جدول جو
جدول جو

معنی دنگ دول - جستجوی لغت در جدول جو

دنگ دول
مزاحم، زاید
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تنگ دل
تصویر تنگ دل
افسرده، اندوهگین، غمناک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دنگ کوب
تصویر دنگ کوب
کسی که در دستگاه شالی کوبی کار می کند و شلتوک می کوبد، دنگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سنگ دوله
تصویر سنگ دوله
گردباد، تصادم دو جریان با یکدیگر که گرد هم می چرخد و تنورۀ بزرگی از گرد و خاک که دارای حرکت دورانی است تشکیل می دهد و وسعت میدان آن تا حدود صد مایل دیده شده است، دیوباد، سنگ دوله
فرهنگ فارسی عمید
(دَ دَ)
حکایت صوت کوفتن آهنی به آهن بزرگ دیگر و مانند آن. آواز زنگ بزرگ و کوفتن پتک به سندان و آواز پاندول ساعتهای بزرگ. (یادداشت مؤلف). دنگ و دنگ. درنگ درنگ
لغت نامه دهخدا
(سَ لَ / لِ)
گردباد باشد و آن بادی است که خاک را بشکل مخروطی بر هوا برد و به عربی اعصار گویند. و با واو مجهول بنظر آمده است. (برهان) (جهانگیری) (فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ رَ)
ده کوچکی است از دهستان جوانرود بخش پاوه شهرستان سنندج. فعلاً مخروبه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(دَ گُ دَ)
مرکّب از: دنگ فارسی + دلو = دلی، ترکی دیوانه. (یادداشت مؤلف)، به ترکی ابله و سفیه و دیوانه. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) :
ایر و گلو ایر و گلو کرد مرا دنگ و دلو
هرکه ازین هر دو برست اوست اخی اوست کلو.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(سِ)
دنگ کوبنده. دنگی. کسی است که مزد گیرد و به دنگ شلتوک را از پوست برآرد تا برنج را سفید کند، و در لهجۀ شوشتری آن را دنکو گویند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). شخصی که برنج را از پوست جدا کند. (برهان) (ناظم الاطباء). کسی که در دنگ کار کند و شلتوک کوبد. رجوع به دنکو شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
گردباد. (آنندراج). رجوع به سنگدوله شود
لغت نامه دهخدا
(دَ گِ / گَ لَ / لِ)
به معنی دنگاله است که یخ زیر ناودان و امثال آن باشد. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (آنندراج). دنگاله و گلفهشنگ. (ناظم الاطباء) :
خلم از دماغ و بینی من تا به پشت پای
گشته ست دنگ داله ز سردی و از خمار.
؟ (از انجمن آرا).
رجوع به دنگاله و گلفهشنگ شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از دنگ کوب
تصویر دنگ کوب
کسی که در دنگ کار کند و شلتوک کوبد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دنگ دنگ
تصویر دنگ دنگ
حکایت صوت کوفتن آهنی به آهن بزرگ دیگر و مانند آن
فرهنگ لغت هوشیار
افسرده، اندوهگین، پژمان، دلتنگ، دل فگار، ضجر، غمگین، غمین، محزون، مغموم، ملول
متضاد: شاد، خرسند، مسرور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بیرحم
فرهنگ گویش مازندرانی
چوب آسیاب پایی
فرهنگ گویش مازندرانی
چاله و حفره های طبیعی روی سنگ که آب در آن جمع شده باشد
فرهنگ گویش مازندرانی
از اصوات که براثر کوبیدن دو جسم فلزی حاصل شود
فرهنگ گویش مازندرانی
صوتی که بر اثر برخورد دو جسم فلزی حاصل شود
فرهنگ گویش مازندرانی
گندم آسیاب، تنه ی خالی شده ی چوب ضخیم جهت انباشت گندم، اشیای
فرهنگ گویش مازندرانی
مزاحم شدن، فراهم شدن
فرهنگ گویش مازندرانی